محل تبلیغات شما



نمی دونم چندبار دست داداش سعید رفت بالا.با هربار فرود دستش فقط یه صدای ناله ی اروم از فرهاد بلند میشد قلبم هزار تیکه میشد با هر اخش ولی میدونستم حق ندارم کاری کنم.نمیترسیدم که منم کتک بخورم میدونستم داداش سعید کاری نمیکنه که به ضرر ما باشهشاید الان واقعا این تنبیه حقه داداش فرهادم بود. قرمزیه رد کمربند رو همه ی پشت فرهاد بود . داداش سعید اخرین ضربه و زد و کمربندو با شدت پرت کرد یه گوشه.صورتش خیس عرق بودخودشو انداخت رو مبل.فرهاد که
غم نشست تو نگاه فرهاد و سرشو انداخت پایین. داداش سعید دوباره با خشم گفت : چرا لال شدی؟؟ فرهاد بازم هیچی نگفت. خدا رو شکر کامیار امشب خونه ی دوستش مونده بود وگرنه نمی دونستم اونو چیکارش کنم. قلبم تند تند میزد. سعید روشو کرد سمت من و با حرص گفت: -ابجی خط قرمز این خونه چیههه؟؟ اب گلومو قورت دادمو و با ترس نگاش کردم. داداش سعید انگار فهمید چقد ترسیدم و دلش برام سوخت چون اینبار اروم تر گفت: -ابجی تا به حال من به تو گفتم با دوستات جای نرو؟ تفریح نرو؟ فلان لباس
این خاطره ی واسه سه ماه پیشه.اوایل بهمن بودداداش فرهاد اون روزا خیلی حال و حوصله نداشت. زیاد حرف نمیزد و بیشتر تو خودش بود هر چی هم که ازش می پرسیدم چی شده هیچی نمیگفتهمش می گفت خوبمچیزی نیست. بداخلاق نبود اصن فقط کم حرف شده بودمن و فرهاد خیلی با هم راحتیم و خیلی با هم شوخی میکنیمفرهاد خیلی وقتا حرفاشو به من میگهمنم همینطوراصن نمیفهمیدم چشه.ناراحت بود و منم خیلی ناراحت بودم از ناراحتیش.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها